راستین جونم.شما دو روز پیش 4 ماهه شدی اما چون پنجشنبه بود و به تعطیلی میخوردیم و میترسیدم خدای نکرده مشکلی پیش بیاد تصمیم گرففتیم امروز شما رو برای واکسن ببریم.ساعت 11 با بابایی هماهنگ کردم که بیاد دنبالمون و با هم بریم.وقتی داشتم آمادت میکردم کلی با هم بازی کردیم خیلی برام خندیدی تو دلم گفتم عشق مامان نمیدونی چی تو انتظارته که میخندی و زیاد به این خندت دلخوش نشدم چون خیلی نگران بعد واکسنت بودم.همینم شد و حدثم درست از آب در اومد.بعد از واکسن عزیز جون زنگ زدند و برای ناهار دعوتمون کردند .ما هم رفتیم ولی گل من شما خیلی بیتابی میکردی با این که سر وقت استامینوفنتو میدادم درد داشتی .غروب هم بابابزرگ زحمت کشید ما رو رسوند خونه .باز هم بیتابی...