راستین جونراستین جون، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره

پسر کوچولوی مامان و باباش

خانه ییلاقی بابا بزرگ

نانازم هفته پیش (6 خرداد 93) من شما وبابایی به همراه بابا بزدگ و عزیز جون و خاله شایسته و خاله پریسا و آقا مهدی و حلما کوچولورفتیم خونه ییلاقی بابا بزرگ تو روستای ییلاقی درویشکلای نور .خیلی جای قشنگ و با صفاییه .به ما هم خیلی خوش گذشت .چند تا عکس از شما و حلما کوچولو میذارم.   ...
13 خرداد 1393

5 ماهگیت مبارک

عزیز دل مامان شما دیروز یعنی 11 خرداد 5 ماهه شدی...مبارکت باشه گلم دیگه یواش یواش لثه هات دارن آماده میشن تا مرواریدای کوچولوتو ببینند.ما هم دیگه چند روزی میشه که غذاهای سبک مثل سوپ و فرنی   رو شروع کردیم و کم بهت میدیم ولی گل مامان هر کاری میکنم بلد نیستی پستانک و شیشه شیر  رو بگیری.منم دیگه یک ماهه دیگه باید برم سر کار و تو باید از شیشه شیر استفاده کنی.دعا دعا میکنم یاد بگیری.اینم عکسای 5 ماهگیت. ...
13 خرداد 1393

اقدام برای گرفتن وسایل

خوشگل مامان ,یکی دو هفته ی میشه (4.5 ماهگی )که نسبت به وسایل اطرافت عکس العمل نشون میدی دوس داری اسباب بازی هاتو بگیری .وقتی میذارمت تو تشک بازیت با عروسکاش سرگرم میشی.اینم عکساش ...
13 خرداد 1393

اولین کتک راستین جون

راستین جونی اولین کتکتو از حلما کوچولو خوردی .اون وروجک چهار دست و پا اومد سمتت تا ما به خودمون بجنبیم با دستای کوچولوش صولت ناز شما رو نشونه گرفت تاریخش هم 28 اردیبهشت 93 ...
2 خرداد 1393

بدون عنوان

دوستای خوبم سلام امروز میخوام یه وبلاگی بهتون معرفی کنم که مخصوص فروش تابو فرشه.برید یه سر بزنسن خوشتون اومد و سوالی داشتین من در خدمتم.تابلوهاش با قیمت های عالی عرضه میشن tablofarshnegin.blogfa.com ...
30 ارديبهشت 1393

شیطنت های راستینی

وروجک من دیگه داری یواش یواش بزرگ میشی و دوست داری فقط ایستاده نگهت داشته باشیم.عاشق سی دی حسنی نگو یه دسته گلی هر روز روزی دو الی سه بار برات میذارم تو هم کامل نگاش میکنی منم تو اون لحظه ها به کارام میرسم.شیطون بلا این عکستو نگاه کن حالا دیگه وقتی میذارمت تو گهواره پاهات اون بالا بالاهاست خلاصه بگم واسه خودت خیلی جیگری ...
27 ارديبهشت 1393

,واکسن 4 ماهگی

راستین جونم.شما دو روز پیش 4 ماهه شدی اما چون پنجشنبه بود و به تعطیلی میخوردیم و میترسیدم خدای نکرده مشکلی پیش بیاد تصمیم گرففتیم امروز شما رو برای واکسن ببریم.ساعت 11 با بابایی هماهنگ کردم که بیاد دنبالمون و با هم بریم.وقتی داشتم آمادت میکردم کلی با هم بازی کردیم خیلی برام خندیدی تو دلم گفتم عشق مامان نمیدونی چی تو انتظارته که میخندی و زیاد به این خندت دلخوش نشدم چون خیلی نگران بعد واکسنت بودم.همینم شد و حدثم درست از آب در اومد.بعد از واکسن عزیز جون زنگ زدند و برای ناهار دعوتمون کردند .ما هم رفتیم ولی گل من شما خیلی بیتابی میکردی با این که سر وقت استامینوفنتو میدادم  درد داشتی .غروب هم بابابزرگ زحمت کشید ما رو رسوند خونه .باز هم بیتابی...
14 ارديبهشت 1393